معنی بدون وجود فرد

حل جدول

فرهنگ عمید

وجود

یافتن، دریافتن،
[مقابلِ عدم] هستی،
(اسم) جسم و بدن،
کائنات، عالم هستی،
شخص، فرد،
* وجود ذهنی: [مقابلِ وجود عینی] وجود شیء در ذهن،

فارسی به عربی

فرد

شاذ، شخص، فرد، فرید


وجود

ان یکون، جوهر، شخص، شخصیه، کیان، وجود

لغت نامه دهخدا

فرد

فرد. [ف ُ رُ] (ع ص) بی عدیل. (از منتهی الارب). متفرد. (اقرب الموارد). سیف فرد؛ شمشیر باجوهر و بی عدیل. (منتهی الارب).

فرد. [ف ُ] (اِخ) هنری. صنعتگر معروف امریکایی. رجوع به فورد شود.

فرد. [ف َ] (اِخ) شمشیرعبداﷲبن رواحه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

فرد. [ف ُ] (اِخ) جان. نویسنده ٔ انگلیسی. رجوع به فورد شود.

فرد. [ف َ رِ / ف َ رَ] (ع ص) یکتا و یگانه. (از منتهی الارب). واحد و در این معنی فَرْد، به سکون راء، جایز نیست. (از اقرب الموارد).
- سیف فرد، شمشیر باجوهر و بی عدیل. (منتهی الارب).
- شی ٔ فرد، چیز یگانه. (منتهی الارب).
|| بی مانند و بی نظیر. (از منتهی الارب).

فرد. [ف َ رُ] (ع ص) متفرد. (اقرب الموارد). یگانه و یکتا و منفرد. (منتهی الارب).

فرد. [ف َ] (ع ص) تنها. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). متفرد. (اقرب الموارد). منفرد و مجرد. (ناظم الاطباء): لاجرم تن آسان وفرد می باشد و روزگار کرانه می کند. (تاریخ بیهقی).
جفت بدم دی شدم امروز فرد
وای به من از غم فردای من.
سوزنی.
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند.
خاقانی.
نخستین یکی جنبشی بود فرد
بجنبید چندانکه جنبش دو کرد.
نظامی.
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی.
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست.
جامی.
|| مرد بیمانند. (منتهی الارب). آنکه او را نظیری نیست. ج، اَفْراد، فُرادی ̍ برخلاف قیاس. (اقرب الموارد). یگانه. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء):
از بزرگی و خلق فرد تویی
وین چنین فرد آمده ست آزاد.
فرخی.
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین.
منوچهری.
حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عزّ میرالمؤمنین.
منوچهری (دیوان ص 79).
که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غفور.
ناصرخسرو.
با آنکه به هر هنر همه کس
در دهر یگانه اند وفردند.
مسعودسعد.
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.
خاقانی.
ظل حق است اخستان، همتای مهدی چون نهی
ظل حق فرد است همتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان به کلی در راه عشق فردی.
عطار.
- سیف فرد، شمشیر بی عدیل باجوهر. ج، اَفْراد، فُرادی ̍. (منتهی الارب).
- فرد اعلی و فرد اول، کنایه از چیز بسیار خوب و بسیار پسندیده. (آنندراج از بهار عجم).
- فرد کردن، یگانه ساختن و یکی دیدن:
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست ؟
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 189).
|| دورشده و جدامانده. (یادداشت به خط مؤلف):
ای رفته من از رفتن تو با غم و دردم
فردم ز تو و زین قِبَل از شادی فردم.
فرخی.
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر.
فرخی.
تا جان من از کالبدم گردد فرد
هر چیز که خوشتر است آن خواهم کرد.
خیام.
ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو به دردم.
سوزنی.
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فردم.
خاقانی.
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد.
مولوی.
- فرد شدن، جدا شدن:
نبض جست و روی سرخش زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد.
مولوی.
چون الف از همه کس فرد مشو
حکم «المؤمن آلف » بشنو.
جامی.
- فرد ماندن، جدا ماندن. تنها ماندن:
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده ست بی نوا فردی.
خاقانی.
|| تهی. خالی:
همیشه تا که شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت، زاغ سوی بوستان کند آهنگ.
فرخی (دیوان ص 213).
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که از او پیشگه و مجلس با فر و بهاست.
فرخی.
|| جداگانه: در بابی فردبه حدیث ری این احوال به تمامی شرح کنم. (تاریخ بیهقی). || (اِ) نصف زوج. ج، فِراد. (اقرب الموارد). نصف زوج که طاق باشد. (منتهی الارب). || ورقه ای به مقدار نصف قطع خشتی که مستوفیان بر آن جمع و خرج ولایتی یا ایالتی یا خرج خاصی را مینوشته و زیر هم دسته میکرده اند. (یادداشت به خط مؤلف). || یک جانب ریش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کفش یک لخت. (منتهی الارب). النعل السمط التی لم تُخْصَف و لم تطارق. (اقرب الموارد). || یکی از دو گاو که بدان شخم کنند. (یادداشت به خط مؤلف). || (اصطلاح شعر) بیت واحد. (یادداشت به خط مؤلف). فرد، بیت واحد را گویند، خواه هر دو مصراع آن مقفی باشد یا نه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب). || (اصطلاح حدیث) حدیث غریب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب). || (اصطلاح فلسفه و کلام) عبارت است از نوع مقید به قید تشخص و بعضی گفته اند: فرد طبیعت مأخوذ است با قید. || (اصطلاح منطق) فرد منتشر عبارت است از فردی غیرمعین. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در تداول امروز مرادف آدمی، شخص و تن به کار رود، چنانکه گوییم: اگر فردی بخواهد دانش بیاموزد میتواند. || (اِخ) اﷲ عزوجل. (منتهی الارب). در این معنی بیشتر با صفتی دیگر همراه آید:
زآنکه خیرات تو از فرد قدیم است همه
بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر.
ناصرخسرو.
|| (مص) تنها و جدا شدن. || تنها درآمدن در کاری. تنها کردن کار را. (منتهی الارب).


وجود

وجود. [وُ] (ع مص) وَجد. جِدَه. وِجدان. یافتن. (منتهی الارب) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). || دانستن. (از اقرب الموارد). وجد به معنی عَلِم َ آید و در این هنگام از افعال قلوب به شمار آید و دو مفعول را نصب دهد مانند: وجدت صدقک راجحاً. (اقرب الموارد). || هست گردیدن و فعل آن به طور مجهول به کار رود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِمص) بود. (یادداشت مرحوم دهخدا). هستی. ضد عدم. (ناظم الاطباء). هستی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیزها را وجودی است در اعیان و وجودی است در اذهان و این هر دو به طبع باشد و اختلاف و تغیر را در آن مدخلی نه و وجودی در عبارت و وجودی در کتابت و این هر دو به وضع باشد و به حسب اختلاف اغراض واضعان مختلف و متغیر شود و از این چهار وجود سه دال بودو آن کتابت و عبارت و معنی است و سه مدلول و آن عبارت و معنی و عین است و وجود در کتابت دال بود و مدلول نبود و در عین مدلول بود و دال نبود و در قول و ذهن هم دال بود و هم مدلول. (اساس الاقتباس ص 62). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شرح مطالع شود:
همه رنج من از وجود من است
لاجرم زین وجود نالانم.
خاقانی.
چونکه ببودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد.
نظامی.
خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش.
نظامی.
بر ایشان ببارید باران جود
فروشستشان گرد دل از وجود.
سعدی.
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
سعدی.
- باوجود، بزرگ. بزرگوار. صاحب شرافت و عظمت. (ناظم الاطباء).
- با وجود آن، با آن و حال آن. (ناظم الاطباء).
- بی وجود آن، بی آن. (ناظم الاطباء).
- صاحب وجود، بزرگ و بزرگوار و شریف. (ناظم الاطباء).
- وجودآرای، زینت دهنده ٔ وجود و آرایش کننده ٔ آن:
هردو رکن افسر وجودآرای
هر دو رکن اختر سعودنگار.
خاقانی.
- وجود آمدن و به وجود آمدن و در وجود آمدن، موجود شدن. هست شدن. به هستی آمدن:
گمان مبر که جهان اعتماد را شاید
که بی عدم نبود هرچه در وجود آید.
سعدی.
ز ابلیس هرگز نیاید سجود
نه از بدگهر نیکویی در وجود.
سعدی.
خداوندگارانظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود.
سعدی.
- وجود دادن، ایجاد کردن و اختراع نمودن. (ناظم الاطباء).
- وجود داشتن، موجود بودن.
- وجود ذهنی، یکی از انواع چهارگانه ٔ وجود. رجوع به وجود شود.
- وجودساز معادن، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- وجود کتبی، یکی از اقسام وجود. رجوع به وجود و رجوع به اساس الاقتباس ص 62 شود.
- وجود لفظی، یکی از گونه های وجود.
- وجود مطلق، وجودی که از ماهیت مبری است. وجود باریتعالی.وجود قائم بالذات. وجود مستقل:
ما عدمهاییم و هستی ها نما
تو وجود مطلق و هستی ما.
مولوی.
- وجود نگذاشتن، اعتنا به شأن چیزی نکردن و هیچ و نابود انگاشتن. (آنندراج):
خنده ٔ موجم در این دریا کجا تر میکند
من که دریا را وجود شبنمی نگذاشتم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- وجود نهادن چیزی را، اعتنا کردن به شأن آن چیز. (آنندراج):
آسمان را کی وجودی مینهد هرگز سلیم.
سلیم (از آنندراج).
|| (اِ) موجود. (ناظم الاطباء). || وجود در عرف به معنی جسم و بدن مستعمل است و این مجاز باشد. (آنندراج) (غیاث). وجود در اشعار سعدی و حافظ به معنی تن و بدن به کار رفته است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یکی تیری افکند و در ره فتاد
وجودم نیازردو رنجم نداد.
سعدی.
صبا خاک وجود مابدان عالی جناب انداز
بود کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم.
حافظ.
|| ایجاد و اختراع. || هستان. || بوش. فرتاش. || ذات. نفس. شخص. کس. نفر. || تنه ٔ درخت. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح صوفیه) وجود فقدان اوصاف بشری عبد است تا وجود حق یابد زیرا با ظهورسلطان حقیقت بشریت را بقاء و هستی نباشد و همین است معنای سخن ابوالحسین نوری که گوید من بیست سال است که در میان وجد و فقد به سر میبرم، «اذا وجدت ربی فقدت قلبی » و معنای سخن جنید که گوید بدان که توحید مباین است با وجود او و وجود توحید مباین است با علم او پس توحید بدایت است و وجود نهایت است و وجد واسطه است میان آن دو. (تعریفات سیدجرجانی). وجود وجدان حق است در وجد. (تعریفات).

عربی به فارسی

فرد

واحد , منفرد , تک , فرد , تنها , یک نفری , مجرد , جدا کردن , برگزیدن , انتخاب کردن


وجود

هستی , وجود , زیست , موجودیت , زندگی , بایش , پیشگاه , پیش , درنظر مجسم کننده , وقوع وتکرار , حضور

گویش مازندرانی

فرد

در اصطلاح شعرا فرد، بیت واحد را گویندخواه هر دو مصراع آن...

معادل ابجد

بدون وجود فرد

365

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری